سلام روزگار.... (ازدست عزیزان چه بگویم گله ای....)
| ||
|
روزی یه پسر عاشق یه دختر شدو با خودش عهد بست که تا قیامت بجز اون دل به هیچکس نبنده براش خیلی سخت بود عهدی
که بسته گریه های شبانه و دور از چشم بقیه مثل یه زخم کاری نابودش میکرد حاضر بود تموم هستیش را فداش کنه تا اینکه مدتی بعدش فهمید دختره هم اون را دوستش داره و از ته قلب همدیگر رو دوست دارند می خواستند روزهای قشنگی را
با هم سپری میکردند خانواده هاشون با هم مشکل داشتند به خاطر هم از دست خانوادشون خیلی کتک میخوردند..
چند روزی گذشت و خبری از پسره نشد تا یه روز یه نامه به دست دختره رسیدمتن نامه چنین بود عشق عزیزم سلام همیشه دوستت داشتم و دارم من تا اخرین لحظه عمرم به عهدم وفا کردم و منتظرت ماندم ولی بدون عاشقا تو
این دنیا به هم نمی رسند پس من زودتر میرم و تو اون دنیا منتظرت میمونم...خدا نگهدار مواظب خودت باش دختره این نامه رو خوند و زار و زار گریه میکرد تا اینکه پدرش امد و گفت یکی از اشناهای جوونمون هم رحمت خدا رفته دختر تا که اسمشو فهمید بیهوش شد و افتاد ..تا اینکه تو بیمارستان تمام کرد و دکترا علت مرگش رو ایست قلبی اعلام
کردند...رفتند تا اون دنیا به هم برسن....
نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: داستان عشقی، ، برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |